گنجور

 
فضولی

اگر میرم نخواهد کم شد آب چشم نمناکم

به هر سو چشمه ای ، خواهد روان شد از سرِ خاکم

به امیدی که جا در پهلویش سازم شدم راضی

که ریزد خون من چون صید و بر بندد به فتراکم

شدم از خاکساران در میخانه وه کآخر

مذاق باده بر خال سیه بنشاند چون تاکم

نماند از ضعف در من طاقت تقریر حال دل

مگر تحقیق حال دل کنند از سینه چاکم

ندارد غیر تو جا در دلم تا باورت گردد

نظر انداز بر آیینه لوح دل پاکم

ز پا افکند ضعفم نیست یاری دست من گیرد

مگر از خاک گاهی اشک بر دارد چو خاشاکم

فضولی گر هوای لعل او دارم عجب نبود

چو ذوق عشق در جان باختن کردست بی‌باکم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode