گنجور

 
فضولی

شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل

که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل

ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن

که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل

بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم

میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل

ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده

که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل

چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش

فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل

گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او

مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل

فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف

چو خورشید ار زند صد تیغ چون سایه ازو مگسل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode