گنجور

 
فضولی

مه من از تو غم بی حساب دارد دل

هزار محنت و صد اضطراب دارد دل

بیاد نرگس مست تو خسته است مدام

چه گویمت که چه حال خراب دارد دل

دلیل رفعتش این بس میانه عشاق

که چون تو دلبر عالی جناب دارد دل

بکفر زلف بتان داد نقد ایمان را

وزین معامله قصد ثواب دارد دل

دمی ز ناخوشی غم نجات می طلبد

نه از خوشیست که میل شراب دارد دل

فغان که تا شده است از بهشت وصل تو دور

مرا بآه و فغان در عذاب دارد دل

بسوز سینه فضولی نمی دهد تسکین

شکایت از نم چشم پرآب دارد دل