گنجور

 
فضولی

بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل

چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل

چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم

سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل

کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش

عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل

قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد

صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل

مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان

که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل

بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت

ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل

زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این

کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل

فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت

چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل