گنجور

 
فضولی

زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص

مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص

مدام مطرب بزم غم توام من مست

سرود ناله من کرده چرخ را رقاص

خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری

اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص

جزای کشتن پروانه شمع را این بس

که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص

بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا

که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص

غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز

نداشتند تعین هیاکل و اشخاص

حدیث عشق فضولی به هیچ کس مگشا

درون بحر نباید که دم زند غواص