گنجور

 
فضولی

چه دعوی می‌کنی ای غنچه با لعل گهربارش

چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش

مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا

چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش

ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت

دل خود صاف کن تا بهره یابی ز دیدارش

چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه

فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش

چو طبع نازکش آزار من خواهد منال ای دل

مکن کاری که آزاری رسد از منع آزارش

نجات دل ز دام غم خط او می دهد زانرو

خط آزادیش خوانند دلهای گرفتارش

نهفتم پیش یار از طعنه اغیار درد دل

عجب درد دلی دارم که ممکن نیست اظهارش

ز بهبود فضولی گر کنم قطع نظر شاید

که می‌بینم نخواهد برد جان از چشم بیمارش