گنجور

 
فضولی

می دهد زاهد به ما هر لحظه آزار دگر

گرچه ما کار دگر داریم او کار دگر

کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم

نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر

در جهان ای بی‌بدل این فتنه‌ها تنها ز تست

آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر

مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل

کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر

این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان

سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر

با که گویم حال بیداری شبها چون کنم

هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر

در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم

چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر