گنجور

 
خالد نقشبندی

روزم از هجران شب دیجور شد بار دگر

لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر

بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم

داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر

چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل

تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر

چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد

نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر

غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم

مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر

بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است

خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر

در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری

تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر

پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم

دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode