گنجور

 
فضولی

هر که چراغی ز برق آه ندارد

در شب هجران سوی تو راه ندارد

هر که ندارد دلی چو آینه زاهن

در رخ تو تاب یک نگاه ندارد

هر که ندارد سرشک و آه دمادم

دعوی عشق ار کند گواه ندارد

بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان

همچو سپاهی که پادشاه ندارد

طالب وصل است دل و لیک دمادم

تاب ملاقات گاه گاه ندارد

مهر تو کردست چون هلال قدم را

آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد

از غم و اندوه روزگار فضولی

جز در پیر مغان پناه ندارد