گنجور

 
فضولی

در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد

بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد

آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی

گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد

از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک

هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد

چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر

شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد

امشب بحال زارم می کرد شمع گریه

گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد

آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم

خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد

از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی

در کار خویش باید اندیشه دگر کرد