گنجور

 
فضولی

نشاطم می‌کشد چون از تنم پیکان برون آید

که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید

نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران

بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید

غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی‌خواهد

که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید

بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد

سیه‌بختی که او از آتش هجران برون آید

به یاد غنچه خندان او مردم عجب نبود

که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید

نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه‌ام جز غم

به خانه هرچه باشد چون بکاوند آن برون آید

فضولی هست در دل تیر او بسیار می‌ترسم

که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید