گنجور

 
فضولی

دوشم انیس خلوت گرمابه یار شد

هر موی بر تنم مژه اشکبار شد

آب حیات من بزمین قطره قطره ریخت

صرف ره محبت آن گلعذار شد

پیکان او که در تن سوزان نهفته بود

بگداخته ز هر طرفی آشکار شد

جسمم ز تاب شعله شمع جمال تو

سر تا قدم پر آبله آبدار شد

پیرایه خواست حسن طرب رشته تنم

از بهر حلیه تار در شاهوار شد

از درج تن بهر سر مو صدهزار در

شکرانه وصال به محفل نثار شد

تنها نه اشک ماست فضولی روان ازو

هر کس که دید سرو قدش بی قرار شد