گنجور

 
فضولی

کلکی که صورت من و آن دلربا کشید

افکند طرح دوری و از هم جدا کشید

ما را خیال خط تو از گریه باز داشت

آن سبزه تا دمید نم از چشم ما کشید

غیر از کشیدن ستمت نیست کار ما

بنگر که کار ما ز تو آخر کجا کشید

ای سنگدل چه شد که وفایی نمی کنی

بر بی دلی که بهر تو چندین جفا کشید

تا یافت ره بخاک درت سیل اشک ما

زان رهگذر دگر نتوانست پا کشید

میل شعاع داشت بکف صبح آفتاب

گویا بچشم خود ز درت توتیا کشید

ای گل هنوز ز دل بنگاری نداده

کی آگهی که از تو فضولی چها کشید