گنجور

 
فضولی

بر گلویم تیغ ترک تند خوی من رسید

تشنه لب بودم که آبی بر گلوی من رسید

از نسیم وصل جانها را معطر شد دماغ

غالبا کز ره غزال مشکبوی من رسید

ژاله وش بارید ازو سنگ ملامت بر سرم

آفتی بر کشتزارِ آرزویِ من رسید

کشته آنم که در جولان سمند ناز را

سرکِشد از سرکِشی ، هرگه که سویِ من رسید

عالم از افسانه فرهاد و مجنون شد تهی

تا بگوش اهل عالم گفت و گوی من رسید

همچو من دیوانه ای دیگر ، به سرحدِّ فنا

گر رسید البته هم در جست و جوی من رسید

گفتم از گریه فضولی پای در گل ماند گفت

اینچنین بهتر که نتواند بکوی من رسید