گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

خیز ای ناقه دوران روش گردون تن

که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن

ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او

هر کرا دید غریبست رسانده بوطن

تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد

که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن

هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت

خارها را همه رفته شگفاینده سمن

حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار

بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن

پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت

دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن

از تو آید که کنی رهبری اهل طریق

که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن

سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه

زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن

چند آیی بسر زانو و فریاد زنی

داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن

نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان

دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون

در جواب خبر راه بآهنگ حدی

جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن

ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود

مگر آن دل که بود چون جرست از آهن

تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو

هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن

بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه

خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن

گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی

منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن

گاه سر تافته از چرخ بسان رشته

گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن

می کشی از ره غمخواری و بی پروایی

گاه بار همه گاه از همه باری دامن

همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک

همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن

من هم افتاده از لطف سوی من بخرام

من هم آواره ام از ناز مکش سر از من

دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق

می بری قافله باز ز بابل به یمن

تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد

تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن

من چو در قید معاش و غم آنجا زارم

قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن

چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن

که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن

چشم دارم که پیام من دل سوخته را

بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن

گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع

ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن

آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش

شهد داده عوض زهر جفای دشمن

هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان

هر سری کان نه فدای ره او بار بدن

قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند

که شود مکتسب آن فایده در سر و علن

بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا

هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن

خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست

همه شب می شود از شمع مزارش روشن

ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو

پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن

همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم

همه احکام تو محکم چو فعال متقن

مرقدت گوهر دریای امل را صندوق

قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن

آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست

هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن

بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع

گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن

ز پی دوختن حله حور از رضوان

به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن

کرمت سد سدید است باحداث فتور

حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن

تن پاکیزه تو منزل آیات قبول

دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن

سالک راه رضای تو ندانسته که چیست

در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن

قابل خدمت درگاه تو در حین عمل

اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من

ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق

کرده آزاد ز اغلال علایق گردن

بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین

بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن

توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت

نیست جز منت توفیق خدای ذی المن

دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست

تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن

آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند

بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن

ای کمر بسته احرام بطوف حرمش

رو مگردان که همین است طریق احسن

الامانت چو درین طرفه تجارت یابی

گهر سود درو فایده محزن محزن

یاد کن از الم فقر فضولی حزین

که اسیر غم در دست و گرفتار محن

همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول

که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن

هست امید که تا هست بارباب نیاز

بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن

یابی آسایش کونین ز حج حرمین

یابم از طوف حسن کام بوجه احسن