گنجور

 
فروغی بسطامی

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده ندوزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ آن مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امّید ، که بر خیلِ غمش دست بیابد،

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

 
 
 
قصاب کاشانی

روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب

خوش باش که بر گرد تو پروانه‌ام امشب

نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس

سیراب شد از گریهٔ مستانه‌ام امشب

دست طلب از دامن وصل تو ندارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه