گنجور

 
فروغی بسطامی

تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری

کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری

مرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدی

ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم

تو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن داری

نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم

که از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داری

گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی

که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم

که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

هم از موی تو پابستم هم از بوی تو سرمستم

که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری

تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون

که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

کمانداری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو

که دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داری

سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را

که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری

نجات از تلخ کامی می‌توان دادن فروغی را

که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری

که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری

چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره

نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری

دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر

[...]

حیدر شیرازی

الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری

خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری

ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی

ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری

می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی

[...]

میلی

همانا در میان با غیر، حرف قتل من داری

که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری

چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری

که از کین هر زمان اندیشه‌ای با جان من داری

به یکبار از درون آزردگان خار در بستر

[...]

صائب تبریزی

مکن تقصیر در افسوس تا جان در بدن داری

که بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داری

جهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پروحشت

وگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داری

به غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گردد

[...]

طغرای مشهدی

دهان غنچه، روی گل، جبین نسترن داری

گلستانی ست رخسارت، چه پروای چمن داری

به گردت چون نگردد فوج مرغان خزان دیده؟

که رنگین نوبهاری در حصار پیرهن داری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه