گنجور

 
فروغی بسطامی

سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی

رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی

نکرده چاره مکر تو هیچ مکاری

نبرده پنجهٔ شید تو هیچ شیادی

گه از سلاسل لیلی کمند مجنونی

گه از شمایل شیرین بلای فرهادی

به طرف بام قدم نه که شرم خورشیدی

به صحن باغ گذر کن که رشک شمشادی

نه گریه داد مرا بی رخ تو تسکینی

نه ناله کرد مرا در غم تو امدادی

نه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهب

فغان که گوش ندادی به هیچ فریادی

ز ناتوانی ما کی خبر توانی شد

که در کمند قوی پنجه‌ای نیفتادی

از آن به بند تو آزادگان گرفتارند

که غیرت مه تابان و سرو آزادی

ز زلف و چشم تو معلوم می‌توان کردن

که آفت بشر و فتنه پری زادی

ز سیل گریه ما سست شد اساس دو کون

تو ای بنای محبت چه سخت بنیادی

فروغی آن مه تابان مگر مراد تو داد

که داد صورت و معنی به شاعری دادی