گنجور

 
فروغی بسطامی

ای که هم آغوش یار حور سرشتی

عیش ابد کن که در میان بهشتی

صاحب این حسن را سزد که بگوید

ماه فلک را ، که ما بِهیم و تو زشتی

دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما

هم نفسش در تمام عمر نگشتی

خون غزالان کعبه ریخته چشمت

چون تو ندیدم صنم ، به هیچ کنِشتی

لازم عشق آمد آن جمال، خدا را

عاشقِ بی چاره را ، به جرمِ چه کُشتی

از غم عشقت چه جامه‌ها که دریدم

وز پی قتلم چه نامه‌ها که نوشتی

خستی و درمان خستگان ننمودی

کشتی و بر خاک کشتگان نگذشتی

وای بر آن دل که درد عشق ندادی

حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی

تخم محبت بری نداد فروغی

دانهٔ بی‌حاصل از برای چه کشتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
یغمای جندقی

جز دل رادش که دید یا که تواند

سیم به دریا و زرفشاند به کشتی

یار اگر از دوست دست شسته زدستان

کاسته از کاستی و خامی و زشتی

وای اگر از یار دل نواز نواسنج

[...]

ادیب الممالک

چون پدرم باغ خلد داد به خشتی

ما به بهشتی فروختیم بهشتی

خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم

زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی

ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه