گنجور

 
ادیب الممالک

چون پدرم باغ خلد داد به خشتی

ما به بهشتی فروختیم بهشتی

خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم

زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی

ما به بهشتی شدیم ،  مسلم و ترسا

بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی

حاصل تحصیل علم و دانش ما شد

یاری و جام شرابی و لب کشتی

وز نفس ما خدا بمردم ایران

طالع شومی بداد و طلعت زشتی

بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم

گر رسد از روس تخم نیم برشتی

سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ

بحر نفرساید از تحمل خشتی

 
 
 
یغمای جندقی

جز دل رادش که دید یا که تواند

سیم به دریا و زرفشاند به کشتی

یار اگر از دوست دست شسته زدستان

کاسته از کاستی و خامی و زشتی

وای اگر از یار دل نواز نواسنج

[...]

فروغی بسطامی

ای که هم آغوش یار حور سرشتی

عیش ابد کن که در میان بهشتی

صاحب این حسن را سزد که بگوید

ماه فلک را که مه بهیم و تو زشتی

دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه