گنجور

 
فروغی بسطامی

آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را

اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من

می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را

چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست

واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را

گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست

الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را

کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام

تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را

نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست

شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را

تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس

نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را

در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید

جوهری داند بهای گوهر یکدانه را

بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست

زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را

 
 
 
وطواط

ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را

چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را

صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن

سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را

نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

[...]

سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

[...]

ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

[...]

جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه