گنجور

 
فروغی بسطامی

تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم

داخل حلقه نشینان شب تار شدیم

تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم

هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم

تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد

مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم

سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما

تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم

آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم

که خجالت زده دیده خون بار شدیم

هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان

هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم

غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت

تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم

دو جهان سود ز بازار محبت بردیم

به همین مایه که نادیده خریدار شدیم

سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا

که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم

به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان

همه در روز ازل بر سر اقرار شدیم

دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم

ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم