گنجور

 
فروغی بسطامی

تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم

هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم

گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست

زین جا کجا توان رفت زیرا که پایبندیم

از طاق ابروانت وز تار گیسوانت

هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم

در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم

در عالم مودت هم پست و هم بلندیم

او جز ملامت ما بر خود نمی‌پذیرد

ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم

در عین تیرباران چشم از تو برنبستیم

در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم

وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگرییم

روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم

گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم

گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم

با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی

هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم