گنجور

 
فروغی بسطامی

چندان به سر کوی خرابات خرابم

کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم

تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است

کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را

تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق

تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد

آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم

ساقی فکند کاش به دریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم

تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید

گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی

شکردهنان هیچ ندادند جوابم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode