گنجور

 
فروغی بسطامی

دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش

برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش

شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش

شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش

دل ها شکسته از شکن زلف کافرش

مردان فتاده از نگه مردم افکنش

پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش

دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش

هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را

باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش

آن را که نقش صورت جانان به خاطر است

خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش

گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان

آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش

تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن

هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش

دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست

نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش

ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد

امروز برق عشق زد آتش به خرمنش

نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری

کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش

برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز

یارب که خون من نشود بار گردنش

قوت فروغی از لب یاقوت او رسید

تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش

روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب

کسب فروغ می‌کند از رای روشنش

چون زرفشان شود کف گوهر نوال او

ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش

 
 
 
سوزنی سمرقندی

آن خط تیره گرد بناگوش روشنش

گوئی نوشته اند بخون دل منش

خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت

اندر دلم خیال بناگوش روشنش

در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام

[...]

ظهیر فاریابی

دادیم دل به دست تو در پای مفکنش

غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش

چون دست در غمت زد و پا استوار کرد

گر دست می نگیری در پا میفکنش

ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
حکیم نزاری

مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش

کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش

هرگز وی التفات به زندانِ تن کند

روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش

خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه

[...]

اوحدی

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

[...]

شمس مغربی

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت

از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه