گنجور

 
فروغی بسطامی

نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش

نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش

به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را

که گل نشسته به خون از لطافت بدنش

بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من

که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش

کسی رسانده به لب جان نازنین مرا

که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش

مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم

که روزگار نشاند به روزگار منش

ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم

که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش

سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد

که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش

سزای قتل ندانم مگر وجودی را

که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش

یکی گذشته به صد نامرادی از در او

یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش

دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد

ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش

ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی

که پادشاه نشاند به صدر انجمنش

ستوده ناصردین شه پناه روی زمین

که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش

 
 
 
ادیب صابر

شگفت نیست چو با تیغ در مصاف آید

که تیغ کوه بلرزد ز دست تیغ زنش

لب ملوک همی بوسه بر بساطش داد

هنوز ناشده از لب طروات لبنش

ظهیر فاریابی

هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش

کجا به چشم در آید شکست حال منش؟

دل شکسته اگر زلف او بیا غالی

کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش

مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

درست گشت همانا شکستگّی منش

که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش

دل شکسته بزلفش اگر برآغالی

کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش

دگر ندید کسی تندرست زلفش را

[...]

سعدی

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

[...]

امیرخسرو دهلوی

قبا و پیرهن او که می رسد به تنش

من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش

کرشمه می کند و مردمان همی میرند

چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش

عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه