گنجور

 
فروغی بسطامی

خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش

به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش

گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش

گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش

کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش

کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش

گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت

که بر کسی نگشاید در بهشت برینش

مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم

که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش

نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را

کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش

فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت

کجا زمانه تواند که افکند به زمینش

فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی

که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش

بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم

چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش

سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش

که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش

خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته

نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش

کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت

حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش

ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم

که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش

فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را

که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

فغان ز بازی اسب و هوای خانه ی زینش

که باد خاک قدم صد نگارخانه ی چینش

تبارک الله از آن آب و رنگ خاتم خوبی

که خال چهره ی صد یوسفست نقش نگینش

درین خیال که گردی بدامنش ننشیند

[...]

صامت بروجردی

تنی که داد به آغوش جا رسول امینش

به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش

ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا

وگرنه خون عدو می‌گذشت از سر زینش

گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه