گنجور

 
فروغی بسطامی

مرا با چشم گریان آفریدند

تو را با لعل خندان آفریدند

جهان را تیره‌رو ایجاد کردند

تو را خورشید تابان آفریدند

خطت را عین ظلمت خلق کردند

لبت را آب حیوان آفریدند

خم موی تو را دیدند بر روی

قرین کفر و ایمان آفریدند

پریشان زلف تو تا جمع گردید

دل جمعی پریشان آفریدند

سرم گوی خم چوگان او شد

چو گوی از بهر چوگان آفریدند

من از روز جزا واقف نبودم

شب یلدای هجران آفریدند

به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک

که یوسف را به کنعان آفریدند

به چه افتاد وقتی یوسف دل

که آن چاه زنخدان آفریدند

زمانی سرو را از پا فکندند

که آن قد خرامان آفریدند

صف عشاق را روزی شکستند

که آن صف های مژگان آفریدند

فروغی را شبی پروانه کردند

که آن شمع شبستان آفریدند