گنجور

 
فروغی بسطامی

قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند

غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند

هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند

مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند

تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق

زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند

عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد

ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند

با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن

زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند

هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او

گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند

تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو

آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند

تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من

سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند

تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام

خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند

تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش

آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند

صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود

معنیش در پردهٔ خاطر مصور کرده‌اند