گنجور

 
فروغی بسطامی

گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد

ندانم این چه جمال است کان صنم دارد

کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز

که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد

حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب

که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد

کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی

اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد

غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق

که ناز بر سر شاهان محتشم دارد

تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز

وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد

جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری

جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد

دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود

وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد

مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس

که از خمار سحر حالتی دژم دارد

کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد

سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد

از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است

که ره به خلوت دل های محترم دارد

فروغی از لب شیرین شکرافشانت

هزار تنگ شکر در نی قلم دارد