گنجور

 
فیض کاشانی

مهدی چو به عدل دست گیرد

بازار ستم شکست گیرد

چون رایت حق بلند گردد

باطل همه راه پست گیرد

علم و تقوی چون کمال یابد

جهل و عدوان شکست گیرد

این هست و شان شوند فانی

زان نیست نما چو هست گیرد

فیصل یابد همه مهمات

دستش چو گشاد بست گیرد

از پای درآورد عدو را

چون تیغ علی به دست گیرد

مستیم همه ز جام غفلت

کو محتسبی که مست گیرد

در پاش فتاده‏ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد

در بحر فتاده‏ام چو ماهی

باشد که مرا به شست گیرد

از فیض امام فیض شاید

جامی ز می الست گیرد

 
 
 
نظامی

سیمای سمن شکست گیرد

گل نامهٔ غم به دست گیرد

حافظ

یارم چو قدحْ به دست گیرد

بازارِ بُتانْ شکست گیرد

هر کس که بدیدْ چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحرْ فِتاده‌ام چو ماهی

[...]

جامی

هر مست که می به دست گیرد

زان نرگس می پرست گیرد

آن را که فکند ساقت از پای

جز ساعد تو که دست گیرد

با قدر بلند سدره خود را

[...]

عرفی

چون سنگ وفا به دست گیرد

بس شیشهٔ دل شکست گیرد

بد مست شدم ، مگو که واعظ

آهنگ ترانه پست گیرد

از محتسب آمد این که در خلد

[...]

فیض کاشانی

مهدی چو به عدل دست گیرد

بازار ستم شکست گیرد

چون رایت حق بلند گردد

باطل همه راه پست گیرد

علم و تقوی چون کمال یابد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه