گنجور

 
فیض کاشانی

نفس برآید و مقصود بر نمی‌‏آید

فغان که بخت من از خواب بر نمی‏‌آید

کسی ز مهدی هادی نشان نمی‌‏بخشد

به سوی ما ز خیالش خبر نمی‌‏آید

به آب دیده شب و روز تربیت کردم

نهال گلبن شوقش به بر نمی‌‏آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

زمان محنت هجرش به سر نمی‌‏آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌‏آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

وزان میانه یکی کارگر نمی‏‌آید

چه سعی‌‏ها که نمودیم فیض در ره او

دریغ کار ز ما این قدر نمی‌‏آید