گنجور

 
فیض کاشانی

بسی شوق تو در دل هست و می‌‏دانم که می‌‏دانی

که هم نادیده می‏‌بینی و هم ننوشته می‏‌خوانی

نداند قدر تو سنّی که از اوهام بیرونی

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

ملک در سجده آدم زمین بوسید و نیت کرد

که در حسن تو چیزی یافت پیش از طور انسانی

بسی سرگشته‏‌اند این فرقهٔ حق در فراق تو

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی‏

ز حق امّید می‌‏دارم که بردارد حجاب از راه

دری از غیب بگشاید برون آیم ز حیرانی

ز یمن مقدمش معمور گردد سر به سر عالم

نماند هیچ جا ویران مگر اقلیم ویرانی

نماند یک دل خسته نماند یک در بسته

مخور اندوه و شادی کن گره بگشا ز پیشانی

شب هجرانش آخر روز وصلی در عقب دارد

بکن ای فیض دشواری به یاد عهد آسانی