گنجور

 
فیض کاشانی

به خاک پای امام و به حق نعمت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگرچه نه جای گناهکاران است

گناه سوز بود آتش محبت او

اگر به معصیت آلوده گشت دامن من

چه باک، پاک بود طاعتش به همت او

دمی خفاش گر افسرد غنچه دل را

شکفته می‏شود از نوبهار دولت او

بود زمین و زمان از قدوم او خرم

که او خلیفه حق است و دست قدرت او

چو دست بر سر ترسو نهد شجاع شود

بخیل حاتم طی گردد از کرامت او

مطیع و عاصی خرد و کلان و ضیع و شریف

برند بهره ز فیض زلال رحمت او

از آن پر است دل فیض از ولای امام

که از نخاله طین وی است طینت او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode