گنجور

 
فیض کاشانی

مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست

جان به استقبالش آمد آنکه جان مأوای اوست

مژدگانی ده قدومش را که اینک می‏رسد

آنکه جان مست شراب عشق روح‏ افزای اوست‏

مژدگانی ده دلا کاینک رسید اینک رسید

آن که این هفت آسمان یک قطره از دریای اوست

آنکه آزادان عالم بر در او بنده ‏اند

آنکه شاهان جهان را جمله سر در پای اوست

اینک آمد آنکه آگاه است از کار همه

قول و فعل خلق مشهود دل دانای اوست

اینک آمد آنکه سرو قد و ماه روی او

هرچه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست

ناله ‏های زار ما بر بوی گلزار وی است

داغ‏های سینه ما سایه گلهای اوست

اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند

آنکه هم جان جای او پیوسته هم دل جای اوست‏

در دل هر ذره روشن تابشی از مهر او

در سر هر قطره پیدا شوری از دریای اوست‏

اینک آمد تا نوازد خاطر هر خسته ‏ای

گو دلش صفرائی و اندر سرش سودای اوست

در دل هر عارفی از سرّ او گنجینه ‏ای

در سر هر عاشقی شوری ز استغنای اوست

اینک آمد آن سر و سرکرده ارباب عشق

آنکه عشق عاشقان از عشق مادرزای اوست

آنکه روح این جهانست و روان آن جهان

هر دو عالم را رواج از همت والای اوست

باغ و صحرای زمین خرم ز آب و لطف او

قبه ‏های آسمان را فخر از بالای اوست

اینک آمد آن شهنشاه جهان خلق و امر

آنکه عالم سر به سر مقهور استیلای اوست

پادشاه صورت و معنی مؤید از اله

آنکه جسم و جان عالم صورت از معنای اوست

نائب رحمان، خلیفه حق، امام بر و بحر

مهدی هادی که قصر پادشاهان جای اوست‏

آنکه جدش مصطفی و جد ثانی مرتضاست

جد ثالث سبط ثانی ده وصی آبای اوست

آنکه حقش با نبی هم کنیه و هم نام کرد

خلق و خلقش مثل خلق و خلق بی‏همتای اوست

علم دانایان عالم یک سخن از علم او

جود و بخششهای حاتم یک نم از دریای اوست

حکمرانی ریشه ‏ای از طره دستار او

پادشاهی جبه ‏ای بر قامت والای اوست

آنکه گر یک لحظه در عالم نباشد سایه‏ اش

این زمین یک لقمه سازد هرچه بر بالای اوست

آنکه در خلوت کند هر عابدی او را دعا

آنکه در هر محفلی گلبانگی از هیهای اوست

غیبت چندین نبی برهان اخفای وی است

عمر خضر و نوح و عیسی حجت ابقای اوست

اینک آمد تا که عدل او ببندد دست ظلم

زیردستان را بشارت روز استیلای اوست

اینک آمد تا که برخیزاند از جا خلق را

تا نشیند هر کسی جائی که آنجا جای اوست

اینک آمد تا بپاشد از هم اجزای جهان

باز پیوندد به هم نوعی که حکم رای اوست

آمد آنکو در دمد در صور، اسرافیل وار

تا برون آید ز خاک آنکو به جان مولای اوست

در دمد در صور دم تا سر برون آرد ز خاک

آن شقی مُدبری کو دشمن آبای اوست‏

تا که هر نیک و بدی یابد سزای خویشتن

بیشتر زانکو رود جائی که آن مأوای اوست

اینک آمد آنکه جنت بهر اصحاب وی است

آنکه اطباق جهنم مسکن اعدای اوست

اینک آمد آنکه زاهد را ز دنیا سیر کرد

عابد اندر انتظار وعده فردای اوست

چون برون آید ز ابر اختفا خورشیدوار

بر زمین آید کسی کو چرخ چارم جای اوست

هر که دارد گوش جان وقف حدیث او کند

هر که دارد چشم دل حیرانِ سر تا پای اوست

دست او بر هر سری آید شود عقلش تمام

این سخن از حق رسید از گفته آبای اوست

دست بر دوش بخیلی چون زند حاتم شود

این کرامت قطره‌‏ای از بحر بخشش‌های اوست

گر بود بد دل ز لطفش مالک اشتر شود

این ز یمن صولت قهار استیلای اوست‏

از لقایش شیعه را افزون شود سمع و بصر

این ز نور طلعت جان‏بخش روح افزای اوست

چون نیفزاید لقایش چشم را و گوش را

چشم را سیمای او و گوش را آوای اوست‏

نافه را دل خون بود از خاک خدّ ایمنش

دیده خورشید حیرانِ رخ زیبای اوست

در بتان آتش فتد بتخانه‏ ها ویران شود

از فروغ نور توحیدی که بر سیمای اوست

هر کجا گنجی است در ویرانه‏ ای آید برون

تا شود معمور آن تن کو سرش در پای اوست

سنگ در بحر کف بخشنده‏ اش گوهر شود

کشتگان فقر را احیا ز بخشش‏های اوست

انس و جن دیو و ملک در قبضه فرمان او

خاتم ملک سلیمان در ید بیضای اوست

با عصا و سنگ موسی و دم عیسی بود

چشمه‌ها از سنگ آرد چوب اژدرهای اوست‏

تشنه سیراب و گرسنه سیر گردد زان حَجَر

وقت حاجت در سفرها زاد لشکرهای اوست

در برش دِرع نبی بر سر عِمامه مصطفی

رایت و شمشیر او هم در ید طولای اوست

ذوالفقار مرتضی بیرون کشد چون از نیام

از نهیبش آب گردد هر که از اعدای اوست

قوت چل مرد دارد دست چون بیرون کند

اعظم اشجار را از جا کند گر رای اوست

در همه روی زمین نگذارد او جای خراب

مرده در زیر زمین هم خرم از بالای اوست

یکدگر را مژده بخشند و بشارتها دهند

هر که از اموات از جان بنده و مولای اوست

هر که امروز از فراق روی او سوزد چو شمع

بی‏گمان فردای رجعت موسم احیای اوست

هر که بهر نصرتش امروز دارد انتظار

در حقیقت او شهید معرکه فردای اوست

ای صبا از من پیامی سوی آن درگاه بر

که فلان شوق تو در هر جزوی از اجزای اوست

گرچه از تقوی و طاعت نیستش بال و پری

در ره حق شوق روح‏ افزای تو پرهای اوست

نقد قلبی دارد و محتاج اکسیر شماست

گر تو را پروای او نبود کرا پروای اوست‏

ای خدا توفیق ده تا سر نهم بر پای او

کین سر سودائیم سودائی سودای اوست

نیست تاب فرقت او در دل من بیش از این

آتشی در جان مرا از شوق روح افزای اوست

فیض خامش کن که نتوانی ز وصفش دم زدن

آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست

خیز و استقبال کن پس جان و دل در پای ریز

آنکه را جان و دل و تن منزل و مأوای اوست