گنجور

 
فیض کاشانی

چو دل در عشق می‌بستم ز خود خود را رها کردم

ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم

نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی

ز خود رفتم به‌خود باز آمدم بی‌خود چه‌ها کردم

لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت

ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم

قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش

قراری یافت دل در بی‌قراری جابه‌جا کردم

ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی

در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم

حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم

زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم

چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی

جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم

رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمی‌گوئی

چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم

به‌زیر لب نهان می‌گفت چون نی در غم ما فیض

به‌جانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم