گنجور

 
صفی علیشاه

ای علی‌ رحمت‌ ای جانهای پاک

مر تو را قندیل‌ نور تابناک

تابناکی‌ نور پاکت‌ را سِزد

تا شود کور از شعاعش‌ چشم‌ بد

تا ابد نور تو در دور وجود

هست‌ تابان کوری چشم‌ حسود

این‌ حسودان خسیس‌ ناپسند

کز جهودی منکر نور تواند

چون کشیدند از تولاّی تو سر

کرد تقدیر قضاشان کور و کر

مُهرشان بنهاد حق‌ بر دل ز خشم‌

این‌ سزای هر جهود خیره چشم‌

خیره چشمی‌ کرد ابلیس‌ از منم‌

قهر حق‌ راندش ز درگاه کرم

گفت‌ من‌ از نار و آدم ز آب‌ و خاک

گر کشم‌ از سجدة او سر چه‌ باک

دید ز آدم ظلمت‌ طین‌ آن لعین‌

غافل‌ از نور تو گشت‌ و سرّ دین‌

کاندر آدم سرّ عشقت‌ مختفی‌ است‌

قصد حق‌ اظهار این‌ عشق‌ از صفی‌ است‌

تافت‌ روی از نور عشقت‌ آن جهود

لاجرم شد رانده از درگاه جود

کرد یزدان از در رحمت‌ رَدش

تا که‌ عبرت‌ گردد آن فعل‌ بدش

ای علی‌ رحمت‌ ای سلطان راز

چشم‌ عبرت‌ بین‌ ما را کن‌ تو باز

هین‌ ز شرِّ کبر و وسواس دو تو

می‌ گریزم در پناه ذات‌ تو

گر ز امرت‌ سر زند دزدیده دل

بحر آتش‌ را در او کن‌ مشتعل‌

تا بسوزد شعله‌ نارِ غمت‌

هرچه‌ کآن با غم‌ نباشد همدمت‌

کی‌ گذارد غیرت‌ عشق‌ غیور

جز غمت‌ در سینه‌ مستان سرور

دل که‌ شد مست‌ از شراب‌ بی‌ غشت‌

هر زمان سوزنده تر دید آتشت‌

تا بسوزد بیشتر دل زین‌ تفم‌

نِه‌ شراب‌ آتشینی‌ در کفم‌

زآن شراب‌ شعله‌ خوی عقل‌ سوز

در دل چون طشت‌ آتش‌ برفروز

طشت‌ چبود کآتش‌ عشقت‌ ز تاب‌

بحرها را افکند در التهاب‌

چو از تب‌ عشق‌ است‌ استسقا ی دل

آبها گردد حرارت‌ زای دل

دل ز سوز عشقت‌ اندر تابش‌ است‌

همچو ماهی‌ غرق بحر آتش‌ است‌

نالم‌ این‌ را کامشب‌ است‌ افزون تبم‌

ای طبیب‌ از حال دل پرس امشبم‌

من‌ مریض‌ عشق‌ و تو روح اللّهی‌

از غم‌ و درمان دردم آگهی‌

کس‌ چه‌ داند جز تو حال اهل‌ غم‌

کاین‌ تب‌ از عشق‌ است‌ نه‌ از سودا و دم

چون تویی‌ درمان ما و درد ما

درد دل را بی‌دوا کن‌، بی‌دوا

کی‌ ز درد عشق‌ دل را رستگی‌ است‌

تا که‌ بر زنجیر عشقش‌ بستگی‌ است‌

بهر دل زنجیر غم‌ را تاب‌ ده

هرچه‌ عطشان تر شد او را آب‌ ده

نام آب‌ انداخت‌ بر جانم‌ عطش‌

و ین‌ دل مُستَسقیم‌ شد مرتعش‌

یادم آمد زآن فقیر حق‌ طلب‌

کآب‌ برد از بهر شاه تشنه‌ لب‌