گنجور

 
فردوسی

به نام خداوند خورشید و ماه

که دل را به نامش خرد داد راه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

خداوند بهرام و کیوان و شید

از اویم نوید و بدویم امید

ستودن مر او را ندانم همی

از اندیشه جان برفشانم همی

از او گشت پیدا مکان و زمان

پی مور بر هستی او نشان

ز گردنده خورشید تا تیره خاک

دگر باد و آتش همان آب پاک

به هستی یزدان گواهی دهند

روان ترا آشنایی دهند

ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز

تو در پادشاهیش گردن فراز

ز دستور و گنجور و از تاج و تخت

ز کمی و بیشی و از ناز و بخت

همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم

به فرمان و رایش سرافگنده‌ایم

شب و روز و گردان سپهر آفرید

خور و خواب و تندی و مهر آفرید

جز او را مدان کردگار بلند

کز او شادمانی و ز او مستمند

شگفتی به گیتی ز رستم بس است

کزو داستان بر دل هرکس است

سر مایهٔ مردی و جنگ از اوست

خردمندی و دانش و سنگ از اوست

به خشکی چو پیل و به دریا نهنگ

خردمند و بینادل و مرد سنگ

کنون رزم کاموس پیش آوریم

ز دفتر به گفتار خویش آوریم