گنجور

 
فیاض لاهیجی

به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن

چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن

پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید

شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن

درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست

نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن

نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده مویی‌ها

چه لازم بر سر تیر حوادث بی‌سپر گشتن

روایی هر چه بینی ناروایی‌ها از آن خوشتر

شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن

تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است

به هر جا کاسة شیریست می‌باید شکر گشتن

تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه

پی در یوزة دیدار دایم دربه‌در گشتن

نمی‌دانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت

گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن

ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند

عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن