گنجور

 
فیاض لاهیجی

به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم

چه سان به سیر روم روی لاله‌زار ندارم

لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!

اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم

رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد

خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم

نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم

پیاده‌ای بدوانم اگر سوار ندارم

کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری

که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!

امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت

به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!

گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل

که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم

نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم

چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم

شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم

که من تهیّة انداز این شکار ندارم

به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم

همین بس است که در سینه خار خار ندارم

درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم

چه بی‌تعلقی‌یی من درین دیار ندارم؟