گنجور

 
فیاض لاهیجی

نیست غم گر بادة صافم نباشد در ایاغ

همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ

بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود

امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ

در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم

طفل اشک از غیرت من می‌خورد خون فراغ

اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان

کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ

راه گم می‌کرد بوی پیرهن از اضطراب

جذبة یعقوبش از خود گر نمی‌دادی سراغ

تا فروغ چهره‌اش افکند پرتو در چمن

می‌توان کردن تماشای گل از دیوار باغ

گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود

از نوازش‌های دیروز تو امشب تر دماغ

لوح عاشق ساده می‌باید، بلی زیبنده نیست

لاله‌های داغ را جز سینة بی‌کینه راغ

غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی‌ است

اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode