گنجور

 
فیاض لاهیجی

غنچه را دل در بر آن لعل سخنگو بشکند

شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند

گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را

یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند

گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او

عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند

من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است

دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند

چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ

در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند

روز و شب در بستر غم تکیه‌ام بر بوریاست

بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند

غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر

گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند

عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت

کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند

راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق

گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند