گنجور

 
فیاض لاهیجی

بس که دلگیرم غم از آمیزشم دلگیر شد

بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد

در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند

قطرة آبی که در کار دم شمشیر شد

در بلندی می‌توانستم گذشت از آفتاب

خاطر افتادگی‌ها سخت دامن‌گیر شد

پیش‌تر از بال خود را می‌رسانیدم به دام

در طلبم بیضه افتادم که کارم دیر شد

شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت

یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد

سیل غم از هر طرف فیّاض رو در دل نهاد

شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد