گنجور

 
فیاض لاهیجی

خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد

آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد

مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز

اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد

عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم

فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد

چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل

گریة من آسمان را با زمین هموار کرد

شب که زخم ناوکش پی در پیم دل می‌نواخت

ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد

ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود

صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد

بی‌ثباتی‌های نازت آه را از پا فکند

سرگرانی‌های چشمت ناله را بیمار کرد

یارب آسان کن به گوشش ناله‌های تیشه را

آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد

دشمنی‌های کم فیّاض سدّ ره نبود

هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد