گنجور

 
فیاض لاهیجی

امشب که از نم مژه آبم نمی‌برد

در دل خیال کیست که خوابم نمی‌برد!

عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!

این سیل تندِ خانه خرابم نمی‌برد

از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم

وامانده‌ام چنان که شرابم نمی‌برد

راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی

از کام تلخی شکرابم نمی‌برد

وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود

کان مست ره به بوی کبابم نمی‌برد

لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد

از جا فریب ناز و عتابم نمی‌برد

خضرم که می‌شود! که درین وادی خطر

همراهی درنگ و شتابم نمی‌برد

آشفتة علاقة دستارم آن چنان

کز ره فریب طرف نقابم نمی‌برد

فیّاض همدمان ز بس از من رمیده‌اند

در آب اگر دهند گم آبم نمی‌برد