گنجور

 
فیاض لاهیجی

تنها نه ز زلفت دلم آرام ندارد

خود کیست که سر در پی این دام ندارد!

شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند

سروی چو قدت گلشن ایّام ندارد

سررشتة پاس دل ما خوب نگه دار

یک مرغ چنین زلف تو در دام ندارد

سودای دو چشم تو نرفت از سر و ناصح

در شیشه دگر روغن بادام ندارد

گرد لب شیرین تو گردم که ادایی

بی‌چاشنی تلخی دشمنام ندارد

ناصح سر اندیشة تدبیر مرنجان

پروای کسی این دل خود کام ندارد

قدّی که نباشد روش جلوة نازش

مانند قبایی است که اندام ندارد

ماییم و ره بیرهی عشق که هرگز

آغاز ندانسته و انجام ندارد

بی‌مرحله ره رو که اگر همره شوقی

صد مرحله اندازة یک گام ندارد

کافر بچه‌ای باز مگر زد ره فیّاض

کز کعبه همی آید و اسلام ندارد