گنجور

 
فیاض لاهیجی

بستر گرمی تنم را همچو شمشیر تو نیست

بالش نرمی دلم را چون پر تیر تو نیست

عشق می‌داند که عاشق را به ناکامی خوش است

ورنه در کام دل ما هیچ تقصیر تو نیست

ماه من امشب قرار شب‌نشینی داده است

خواب کن ای صبح یک دم، وقت شبگیر تو نیست

همدمی کو دست در گردن کند دیوانه را

در فرامش‌خانة غم غیر زنجیر تو نیست

عشق بی‌تدبیری ما را رواجی داده است

دم مزن ای عقلِ ناقص جای تدبیر تو نیست

حسن شیرین خود تجلّی می‌کند در بیستون

تیشه بشکن کوهکن، حاجت به تصویر تو نیست

در ادای درد دل فیّاض زحمت می‌کشی

گوشة ابروی او محتاج تقریر تو نیست