گنجور

 
فیاض لاهیجی

کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما

سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما

ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم

عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما

قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک

دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما

تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند

جامه چون خلعت فانوش شود در بر ما

پهلوی راحت ما را نبود آرامی

همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما

سایة بال هما درد سر آرد چون موی

داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما

زردی چهرة ما قدر پر کاهش نیست

سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما

از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم

اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما

صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد

در نظر جلوة خورشید کند ساغر ما

رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض

ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode