گنجور

 
فیاض لاهیجی

مبارک جهان را نشاط جوانی

بدین عیش و عشرت بدین شادمانی

چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت

که پیران گرفتند از سر جوانی

زمین است در جنبش تر دماغی

سپهرست در گردش کامرانی

چه عطرست جیب فلک را که دارد

سر زلف شب موج عنبرفشانی

چه می‌ریخت در شیشه ساقیّ دوران

که شد چهرة روزگار ارغوانی

نشاط است در دشت در پای‌کوبی

دماغ است در شهر پایِ دکانی

به گلشن کند سرو وجد سماعی

به جدول کند آب رقص روانی

خموشی چه یارا زبان را که از دل

جلوریز سرکرده راز نهانی

چمن در چمن مژدة فتح و نصرت

جهان در جهان وعدة شادمانی

همانا شهنشاه ایران برآمد

مظفّر براعدای هندوستانی

همانا که خاک سیه کرده باشد

فلک باز در کاسة مولتانی

بلی دست اقبال شاه مظفّر

چنین فتح چندین کند رایگانی

ز اقبال شاهست این عیش و عشرت

که بادا به عیش و طرب جاودانی

جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است

که یارب به پیری رسد این جوانی

شهنشاه دوران شه هفت کشور

خدیو جهان شاه عبّاس ثانی

جهان پادشاه جوان دلاور

که بادا جهانش به کام جوانی

ز چشم بد فتنه دین و دول را

کند بخت بیدار او پاسبانی

بهاریست عدلش که در سایة او

اگر گلخن آید کند گلستانی

عجب کامرانی عجب کامبخشی

که از کامبخشی کند کامرانی

سکندر شکوهی که در دست دارد

ز شمْشیر منشور کشور ستانی

پیمبر نژادی که در پاس ملّت

نکردست در دیده خوابش گرانی

ولایت نهادی که در حفظ دولت

ندیدست جز از خدا مهربانی

قدر لشکرش را کند پشت‌داری

قضا دولتش را کند پاسبانی

بزرگ آسمانش کند خیمه‌گاهی

بلند آفتابش کند سایبانی

لقب تا نگردید صاحب‌قرانش

مسمّا ندید اسم صاحب قرانی

بلندی ز خاک در او طلب کن

که آنجا زمین می‌کند آسمانی

به شمشیر خونریز او کج نبینی

که با ذوالفقارست در همزبانی

به خنجر کند مرگ را دلشکافی

به پیکان اجل را کند جانستانی

سنانش چه گویم که پیوسته باشد

اجل را به دشمن پیام زبانی

کمندش سر زلف دلدار باشد

که گردن به بند آیدش در نهانی

سمندش نسیم بهارست گویی

که با بوی گل می‌کند همعنانی

جهان پادشاها، فلک بارگاها

که رام تو بادا فلک جاودانی

تویی در جهان لایق عیش و عشرت

که در باغ بر سرو زیبد جوانی

اگر خواهی از اقتضای عدالت

جهان را دگرگون کنی می‌توانی

تویی شاه‌عبّاس ثانی کز اوّل

فزونی، کز اوّل فزونست ثانی

مرا نیست یارا که وصف تو گویم

اگر چه فزونم به هر چیز دانی

ولیکن فریضه‌ست شکر تو بر من

که تو آفتابیّ و من لعل کانی

کم بر دعای تو ختم مطالب

که تقریر حالی بهست از زبانی

الهی که بر تخت عیش و عدالت

به تأیید اقبال چندان بمانی

که صاحب‌قران آید از پرده بیرون

تو باشی که دولت به دولت رسانی