گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای مخترع این نه فلک دایره سان را

وی تربیت از لطف تو اشخاص جهان را

کس نیست که پر جیب و بغل نیست ز احسان

تا جود تو در باز گشادست دکان را

تا شیر کند در گلویش دایه لطفت

چون طفل، گشودست گل باغ دهان را

لطف تو حکیمی ست که از یک نظر لطف

خاصیت اکسیر دهد طبع دخان را

اوصاف ترا ناطقه چون سوسن آزاد

گویی ز پی نطق نیاورده زبان را

چندان که نظر می کنم از لطف تو زادند

هر ذره ز ذرات زمین را و زمان را

در جاده کنه تو در منزل اول

در لای فرو رفته قدم راهروان را

عقل عملی در رهت از زور عبادت

انداخته تیری و تپاییده نشان را

عقل نظری روی ز دریای تو شسته است

لیکن به کنارست و ندیده است میان را

گویند که مصنوعی عالم چو یقینی است

یابد خرد از فکر و نظر صانع آن را

آخر نه هم از عالم مصنوع بود عقل؟

مصنوع به صانع ز کجا برد نشان را!

بهتر ز وجودش چه توان گفت به برهان

اثبات خداوند زمین را و زمان را

غیر از تو چو کس نیست چه گویم ز شریکت

توحید همین بس که ببندیم دهان را

ارکان وجودات دو عالم ز تو زادند

ای رکن حقیقی تو سراپای جهان را

خود پیش خودی حاضر و عالم همه از تو

انکار چنین دانش حد نیست زبان را

پامال ملامت شده‌اند اهل تجسم

چون ذات تو ایجاد نموده است مکان را

چون رشته وهم است به راه شرف تو

پابندی کم‌پایگی اجزای زمان را

ای آنکه کنی دعوی دانش نتوانی

کز معرفت خویش دهی نطق بیان را

جهلست نه علم انکه به اوهام و خیالات

خواهی کنی اثبات خداوند جهان را

از عقده تسبیح تو کاری نگشاید

گر مرد رهی ساز گره رشته جان را

از ثابت و سیاره به جز عقده نیاید

خاکت به نظر به که ببینی دبران را

با سوختنت کار نیفتاده ندانی

احوال دل سوخته سوختگان را

مستانه ببین در رهش از سلسله موج

زنجیر به پا رقص‌کنان آب روان را

بر دار شدن گام نخستین به ره اوست

پر طعنه مزن قالب منصور وشان را

ای هستی فانی شدگان در ره شوقت

وی نام و نشان هر دل بی‌نام و نشان را

هم عشق تو و عاشق و معشوق همه تو

دانا تو و دانسته تو این راز نهان را

در ساغر اجساد که ریزد می ارواح؟

ساقی تو و میخانه تویی باده جان را

در راه تو آن گمشده بی‌دل و دینم

کز ننگ نیارم به زبان نام و نشان را

از سرمه تحقیق جلای بصرم بخش

چندان که کنم فرق یقین را و گمان را

چندان می بی‌تابیم از فیض ازل ده

کز وی چو کنم تر لب لب‌تشنه جان را

فیاض چو پرسد ز من این مسئله گویم

کز علم خبر نیست سیه مست عیان را